چگونه هنرها را در خدمت اسلام درآوریم؟/ سخت است؛ اما می شود!
راه شناختن وضعیت عالم امروز
روزگار ما، روزگار اصالتِ فایده است، یعنی هر سخنی که میشنوید، بلافاصله در ذهنتان میآید که چه فایدهای دارد؛ روزگار ما چنین روزگاری است. بنابراین، سعی می کنم قدری فایده های این بحث را هم بگویم که خیلی مجرّد و انتزاعی نباشد، هر چند به نظرم اصل مطلب انتزاعی است. اصلاً عالم امروز عالم انتزاع است، عالم مابعدالطبیعه است – نه عالم ماوراءالطبیعه – عالم فلسفه است و همه مفهوم ها در این عالم، انتزاعی است. با صورت تشریعی که در ذهن ما مسلمانها هست، نمی شود تصور درستی از چنین عالمی ارایه کرد، یعنی حتماً باید مبنا و مقدمه مابعدالطبیعیِ جهان امروز را بدانید و از این طریق سعی کنید جهان امروز را بشناسید. با این صورت تشریعی که از دین در ذهن ما هست، اصلاً نمی شود این عالم را شناخت. دلیل آن هم روشن است. یعنی اگر در ماهیت این دو عالم قدری تأمل کنیم و آنها را با هم تطبیق دهیم و قیاس کنیم، خیلی راحت می فهمیم که از این نظر، عالم امروز را اصلاً نمی شود شناخت.
چون دینی که در دست ماست – و از طریق فقه، اصول و سایر درس هایی که در حوزه ها تدریس می شود به دست ما رسیده – صورتی از عالم در ذهن ما ساخته که کاملاً با صورتی که علوم جدید و تفکر انتزاعیِ فلسفی به دنیا داده متفاوت است. یعنی شما عالمی با خدا، شیطان، بهشت و جهنم تصور می کنید و این تعلیم، تصوری تشریعی به شما می دهد، در حالی که با این تصور نمی شود دنیای امروز را شناخت. شما نهایتاً به آنجا میرسید که مثلاً میگویید آمریکا شیطان است، اما برای اینکه بفهمید با این شیطان چگونه باید مقابله کرد، به تفکر انتزاعی نیاز دارید، یعنی احتیاج دارید که مبانی مابعدالطبیعیِ عالم امروز را بدانید. حتی لازم است در خودِ حکمت دین غور و تعمق بیشتری کنید؛ یا به «حکمت تأویلی» مسلح باشید، یعنی حکمت به معنای حقیقی لفظ.
اما چگونه میتوان توقع داشت مثلا همه مسوولان کشور ما با پشتوانه چنین حکمتی با عالم جدید رو به رو شوند و در آن نظر کنند؟ نمیتوان توقع داشت همه حکیم باشند و حکمت دینی را مثل حضرت امام بدانند و از این نظرگاه عالم امروز را بشناسند. همه همین صورت تشریعی در ذهنشان هست که چندان تفاوتی با «دین عجوزه ها» ندارد؛ یعنی با همین تصوری که پیرزنان و قدمای عوام در ذهنشان دارند که تصور خیلی ساده ای از عالم است و از همین نظرگاه نسبت به اطرافشان حکم میکنند؛ منتها دچار عُجب نمیشوند و از روی خودخواهی و خودبینی با عالم برخورد نمیکنند، سعی نمیکنند درباره همه چیز نظر بدهند و خودشان را از خیلی چیزها کنار میکشند. دینی هم که اینطور به دست می آید، غیر از دین عجوزه ها نیست و تصور خیلی ساده ای از دنیا به ما میدهد، مگر اینکه همانطور که عرض کردم، حکمت بدانیم و از نظرگاه این حکمت با عالم امروز رو به رو شویم، یعنی همانطور که حضرت امام برخورد میکردند یا الان آیت اللَّه خامنه ای برخورد میکنند؛ این توقع را از هر کسی نمیتوان داشت.
منشأ اختلاف هایی هم که بین ما پیش می آید، همین جاست که میخواهیم از نظرگاه فقه – فقه فعلی و فعلیت یافته، نه فقه بالقوه – با جهان امروز مقابله کنیم. این فقه چیزی به ما نمیدهد که بشود با آن مبانی عالم امروز را شناخت. ما احتیاج داریم درباره ماهیت ها بحث کنیم و از این طریق به حقیقت عالم رجوع کنیم، اما این چیزی که در حال حاضر از تفکر حوزوی در دست ما هست، این امکان را ندارد که ماهیت عالم امروز را بشناسد. به این دلیل که ماهیت عالم امروز با مابعدالطبیعه یونانی و بعد با تفکر اسکولاستیک۱ – یعنی تحولی که مابعدالطبیعهی یونانی نسبت به تفکر مسیحی، آن هم مسیحیت یونان زده، پیدا میکند – شکل گرفته است. پس ما تا موقعی که به این مابعدالطبیعه مسلح نباشیم، اصلاً نمیفهمیم عالم امروز چگونه عالمی است و آن وقت، چطور میخواهیم درباره عالم امروز نظر بدهیم؟ مثلاً درباره هنر که موضوع بحث ماست، باید بگویم که هنر امروز هنر گذشته نیست، هنری نیست که مولوی میگوید:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
مولوی هنر را به معنای فضیلت و کمال می آورد. یا حافظ که میگوید:
آسمان کشتی ارباب هنر میشکند
تکیه آن به، که بر این بحر معلّق نکنیم
او هم هنر را به معنای فضیلت و کمال می آورد و معنای حرفش این است که روزگار با اهل کمال و انسانهای کامل سرِ سازگاری ندارد. این هنر با هنر به مفهومی که حالا در دست ما هست – مثل گرافیک، نقاشی، سینما، تئاتر و… – اصلاً قابل قیاس نیست؛ یا مثل «علم» به معنایی که گذشتگان ما میگفتند و در حدیث هست و «علم» به مفهومی که امروز به علوم تجربی، روانشناسی، جامعه شناسی و… اطلاق میشود.
متأسفانه این خَلط مبحث وجود دارد؛ چون در تحولی که معنی کلمه ها در طول تاریخ پیدا میکند، تأمل نمیکنند. علمِ امروز را به معنای علم گذشتگان میگیرند و حدیث هایی که علم در آنها مورد تأیید قرار گرفته، به علوم جدید نسبت میدهند؛ در حالی که علم مورد نظر روایت ها با علم امروز کاملاً متفاوت است، هنری هم که در گذشته مطرح بوده با این هنر متفاوت است و… ما با رجوع به مآثری که در اختیار داریم، نمیتوانیم به این سادگی درباره عالم امروز نظر بدهیم؛ این کار احتیاج به حکمت تأویلی دارد.
در صورتی میتوانیم درباره عالم امروز نظر بدهیم که مبانی مابعدالطبیعی آن را در پرتو نور حکمت دینی بشناسیم، چون از خودِ مابعدالطبیعه هم به تنهایی کاری برنمی آید و انسان دچار همان اشتباه هایی میشود که در طول تاریخ، علمای یونان زده خودمان گرفتار آن شده اند. یعنی اگر خودِ این مابعدالطبیعه هم ذیل نور حکمت دینی نباشد، فایده ای ندارد. این علم، نوری است که خداوند در قلب متّقین تجلی میدهد و عالم جدید را در پرتو این نور باید شناخت.
این دو معنای هنر – هنری که در قدیم میگفتند و هنر جدید – اصلاً نسبتی با هم ندارند. نه تنها نسبتی با هم ندارند، بلکه اصلاً در بعضی مصداق ها همدیگر را نقض میکنند. البته ممکن است بعضی مصداق های آنها قابل تطبیق باشند، مثلاً شاید بتوان شعر بعضی شاعران این روزگار را که اهل حکمتند، با آنچه گذشتگان «هنر» میخواندند و نحوی کمال و فضیلت شمرده میشد، معادل قرار داد. ولی این سخن درباره بعضی مصداق ها صادق است، یعنی در جزء، نه در کل. هیچیک از هنرهای نقاشی، گرافیک، تئاتر و… با آنچه قبلاً هنر نامیده میشد، قابل تطبیق نیستند.
هنر جدید خاصّ عالم جدید است، یعنی زاییده و مولود تکنولوژی است، مولود عالمی که تکنیک هم در آن متولد شده و آن را جز از همین نظرگاه نمیشود بررسی کرد و هر طورِ دیگری آن را بررسی کنید، به اشتباه میروید. اگر هنر امروز را اینطور بررسی نکنید، این اشتباه پیش می آید که هنر جدید در دست ما همان قدر موم است که در دست غربی ها و به ما همانطور جواب میدهد که به غربی ها – یعنی از آن میتوان به عنوان وسیله و ابزار استفاده کرد. این است بلایی که امروز گرفتار آن شدهایم.
عالم و هنر جدید جهت دارند
شما بهتر از من میدانید که ما در این چهارده سال(بعد از انقلاب) رشدی در هنر نداشته ایم؛ چه در تلویزیون، چه در سینما و چه در ادبیات داستانی – مگر در شعر که در آن سابقه تاریخی داریم، و قدری هم در گرافیک که به یک معنا به تفکر دینی نزدیک میشود و الان به دلیل های آن کاری نداریم.۲ ما در هیچیک از این هنرها رشدی نداشته ایم و اصلاً ماهیت این هنرها را درک نکرده ایم.
هنر جدید، هنر تکنولوژیک است، چنان که عالم امروز هم عالم تکنولوژیک است. عالم تکنولوژیک، عالمی است که ظاهر آن نسبت به باطنش اصالت پیدا کرده و در این عالم اصلاً همه چیز تبدیل به اشیایی شده که باطنِ آنها را حذف کرده اند تا امکان تصرف در آنها باشد. مثالی درباره کلمه ها بزنم: کلمه هایی که امروز در شعر نو به کار میرود، اصلاً کلمه هایی نیست که در گذشته به کار میرفته. ممکن است لفظ همان لفظ باشد، کلمه هایی مثل سیاه، سفید، سرخ، بنفش، عقل، هوش و… .
تمام این کلمه ها گرفتار شیئیت شده اند؛ از باطن خالی شده اند و جز پوسته های ظاهری، چیزی نیستند. در آنها معنای جدیدی دمیده شده است، مثل «علم» که جز پوسته لفظ، چیز دیگری نیست و معنای باطنی آن چیز دیگری است. «هنر» هم همینطور است و جز پوسته لفظ چیزی از آن باقی نمانده. باطنش چیز دیگری شده است که باید درباره آن فکر کرد.
نمیخواهم بگویم عالم جدید از همان آغاز با دین تضاد داشته، بلکه چون با غایت تصرف در طبیعت شکل گرفته، از سایر غایت ها انصرافِ وجه پیدا کرده است. وقتی انسان چیزی را به عنوان غایت خود انتخاب میکند، آن چیز قبله اش میشود. وقتی بشر غایت خود را تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیشتر قرار میدهد، از سایر جهت ها و غایت ها منصرف میشود. آن وقت دیگر همِّ او متوجهِ بر پا کردن یک عالم دینی نخواهد شد، چنان که همِّ او متوجهِ بر پا کردن هیچ عالم دیگری نمیشود، غیر از عالمی که در آن، تصرف در طبیعت به قصد تمتع بیشتر ممکن است. بنابراین، سیر بشر با انتخاب قبله شروع میشود و متناسب با آن از عالم اطراف خود جواب میگیرد. رشد علوم در همین جهت است، محصول و لازمه هایی هم که اختراع میشود در همین جهت است، شیوه های تحقیق هم در همین جهت پیدا میشود. حتی علوم انسانی هم قبله و غایتی جز تصرف بیشتر در عالم به قصد تمتع بیشتر ندارد. یعنی اصلاً نمیتوانید تصور کنید چیزی در عالم جدید باشد و این جهت را نداشته باشد.
اینکه هر موجودی در این عالم جهتی دارد، از لحاظ فلسفی اثبات شده است. ممکن است بگویید این ضبط صوت صدای من را ضبط می کند؛ بله، ولی جهت آن چیز دیگری است. در جزء به من جواب می دهد، ولی در کلیت خود به من جواب نمیدهد، بلکه متناسب با جهت خودش جواب میدهد و اصلاً برای همین هم اختراع شده و در همان جهت خاص جواب میدهد که در آن اختراع شده. اینطور نیست که محصو هنر در دنیای جدید به این سادگی ها ظرفِ مظروفی واقع شود که ما میخواهیم بر آن تحمیل کنیم. نمیخواهم بگویم اصلاً نمی شود، چون این هم اصالت دادن به ابزار و اشیاست. وقتی شما می گویید تشکیلات دنیای امروز را اصلاً نمیشود عوض کرد، یعنی باز هم به آن اصالت داده اید و این با تفکر ما سازگار نیست. ما مطمئنیم می شود اینها را عوض کرد، منتها سخت است؛ یعنی باید ماهیت آنها را شناخت.
خود شیئیتی هم که برای همه چیز – از جمله هنر – پیدا شده، جهت مند است. موسیقی جاز را در نظر بگیرید؛ ظاهر آن بر باطنش دلالت دارد، یعنی هیچکس به این فکر نمی افتد که از موسیقی جاز استفاده دینی کند، این فکر به ذهن هیچکس خطور نمی کند که مثلاً از موسیقیِ رقص در خدمت دین بهره بگیرد. بقیه محصولات تمدن جدید هم همینطورند، با این تفاوت که ظاهرشان به باطن آنها دلالت ندارد، یعنی ما به ظاهر این دلالت را در آنها نمیبینیم، ولی در باطنشان همین دلالت موجود است. این دلالت در همهی مظاهر دنیای جدید وجود دارد، چون عالم امروز جهت مند است؛ منتها یکجا – مثل موسیقی جاز – این دلالت مشخص و آشکار است، ولی مثلا به نقاشی که میرسید، اینقدر معلوم نیست. اگرچه وقتی ماهیت نقاشی غربی را بررسی میکنید، میبینید آن هم جهت مند است. درباره گرافیک، سینما و تئاتر هم همین معنا صدق میکند. اینها را اگر آنطور که غربیها به ما تدریس میکنند و خودِ وسایل اقتضا دارند، به حال خودشان بگذارید، همان جهت را با خودشان می آورند، هیچ تفاوتی نمیکند.
هر شیئی، یک شیء فرهنگی است. هر شیئی که متعلق به دنیای جدید است، به دلیل اینکه جهت مند است، یک شیء فرهنگی است و هویت فرهنگی دارد. این هویت فرهنگی را نمیشود از آن گرفت. آن شیء، این هویت فرهنگی را متناسب با غایت و جهت خود پیدا کرده است – چه در ظاهرش مشخص باشد و چه نباشد. حالا قضیه به این شکل است که وقتی نقاشی به همان صورتی تدریس میشود که غربی ها آن را تا اینجا رسانده اند، همان اقتضا را با خودش دارد. اگر با نقاشیِ دنیای جدید آشنا بودید، برایتان تحلیل میکردم تا ببینید نگرش نقاشی جدید چیست. در مقاله ای که برای «نگاره» نوشته ام۳ مشخص کرده ام که نقاشیِ دنیای جدید اصلاً «نقاشی برای نقاشی» است، نه نقاشی برای هر چیز دیگر.
هنرمند انقلابی و اقتضای آموزش هنرهای جدید
… نمیشود برنامه ای ارایه کرد که همه هنرهای جدید در آن آموزش داده شوند. برای هر یک از هنرها به طور خاص باید برنامهای در نظر بگیریم، این هنرها کاملاً با هم متفاوتند و به صورتی کاملاً متفرق از هم در دنیای امروز رشد و تکامل پیدا کرده اند. به یک معنا، اصلاً اینطور نیست که وحدتی بر آنها حاکم باشد. البته از لحاظ نسبتی که با مفهوم آزادی دارند، وحدتی بر آنها حاکم است. از آنجا که انسان جدید این هنرها را آفریده یا خلق کرده است و او نسبتی با مفهوم آزادی دارد، همهی هنرها در دنیای جدید نسبتی با مفهوم آزادی دارند. اما از جهت های دیگر، وحدتی بر آنها حاکم نیست. تکنیک های متفاوتی دارند، قالب های متفاوتی اند که آنها را باید منتزع و جدا از هم آموخت و برای هر یک باید برنامه مشخصی ریخت.
اولاً تکنیکِ هر هنر را باید به طور مجزّا آموخت. یعنی شما اصلاً نمیتوانید در آموزشکده تان طریقی پیدا کنید که هم تکنیک هنرها را به هنرجو بیاموزید و هم او را مسلمان بار بیاورید، این دو با یکدیگر قابل جمع نیستند. تکنیک هنرها را باید کاملاً مجزّا از تفکر اسلامی آموخت، برای اینکه مجزّا از این تفکر شکل گرفته و چند قرن هم از شکل گیری آن میگذرد. هنرهای جدید قالبی پیدا کرده اند که این قالب صرفاً نسبت به خود آنها جواب میدهد. همهی اینها مثل موسیقی جاز جهت مندند، منتها در موسیقی جاز این دلالت از ظاهر به باطن آشکار است، ولی در بقیهی هنرها چنین نیست.
نقاشی هم همین قدر جهت مند است و دلیل آن تا اندازه ای به ماهیت خود نقش برمیگردد – که ما فعلاً به این بحث و اینکه نقش و نقاشی تا چه حد میتواند تفکر بپذیرد کاری نداریم. ولی از آنجا که نقاشی در دنیای امروز به صورت یک هنر جدید ظهور کرده و کاملاً «نقاشی برای نقاشی» است، نسبت به هیچ تفکر و هیچ غایت و غرض دیگری پذیرش ندارد. مثلاً «انتزاعی بودن» از صفت هایی است که نقاشی مدرن دارد، از لازمه های ذاتی نقاشی است و وقتی این لازمه ذاتی را از آن بگیرید، اصلاً از حالت نقاشی خارج میشود و دیگر ماهیتاً نقاشی نیست. وقتی بخواهید تفکری را به طور صریح در نقاشی بیان کنید، تبدیل به گرافیک میشود. یعنی در نقاشی مدرن تفکر باید کاملاً به صورت انتزاعی بیان شود، از همان طریقی که خود نقاشی باز کرده و با همان تکنیکی که در طیّ سالها یافته است. به محض اینکه بخواهید تفکری را از طریق نقش بیان کنید، به طور کامل از ماهیت نقاشی مدرن عدول کرده اید.
مثلاً نقاشی های آقای «حسین صدری» ظاهراً اسلامی است، اما برای عوام الناسْ اسلامی است. او در واقع با عدول از ماهیت نقاشی مدرن این آثار را خلق میکند، مثلاً بچه ای را – یتیمی را – در حال گریه میکِشد. موضوع کارهایش رُمانتیک است. اینها اصلاً موضوع هایی نیست که هنر جدید بپذیرد. هنر جدید هنر خواص است، اصلاً هنر عوام نیست، یعنی عوام اصلاً هنر جدید را درک نمیکنند. این است که اگر ما از هنر جدید انتظار داشته باشیم که تفکری دینی را ارایه کند که عوام هم درک کنند، انتظار بیهوده ای است، برای اینکه انتزاعی بودن جزو صفت های نقاشی مدرن است و کاری هم نمیتوانید کنید؛ به محض اینکه تفکر صریح را در آن مطرح کنید، تبدیل به گرافیک میشود.
گرافیک ماهیتاً سفارش پذیر است، چون در کنار کتابت و صنعت چاپ و گراور و غیره رشد کرده است. گرافیک با ایلوستراسیون۴ شروع میشود و در واقع، تصویرگریِ کتاب، نشریه ها و روزنامه هاست. یا مثلاً کاریکاتور اصلاً خاصیت سیاسی داشته، یعنی خاصیت هایی داشته که از آن در جهت اِعمال تفکر خاصّ سیاسی استفاده میشده، مثلا یک حزب یا دسته سیاسی از آن برای حمله به دست های دیگر استفاده میکرده است. وقتی به آثار بسیاری از کاریکاتوریست ها مراجعه میکنید، میبینید تفکر خاصی در کار آنها مشخص است، چون کاریکاتور و گرافیک از همان ابتدا اینطور شکل گرفته که سفارش پذیر بوده است. تفکر میپذیرد، یعنی میشود تفکری را به واسطه آن مطرح کرد.۵ به همین دلیل است که ما بعد از انقلاب در گرافیک خیلی رشد کرده ایم. واقعاً رشدمان در این زمینه بی نظیر بوده است. گرافیک به ما میدان میدهد و در دست ما مثل موم میشود، چون خودش ماهیتاً سفارش پذیر و تفکرپذیر است.
اما نقاشی تفکرپذیر نیست. نقاشی جدید عیناً مثل موسیقی است؛ بیشتر لحن است تا تفکر، و با آن نمیشود مفهومی را به عوام الناس انتقال داد، حتی به خواص هم نمیشود چیزی منتقل کرد. موسیقی ماهیتاً چیزی است که از غیر طریق عقل و ادراکِ عقلی دریافت میشود. زیر و بم موسیقی مستقیماً از طریق حالت و احساس درک میشود، نه از طریق عقل. بنابراین، شنونده موسیقی در برابر این پرسشِ شما که «فلان جمله یا قطعه موسیقی چه میگوید؟» پاسخی ندارد. نقاشی هم همینطور است؛ نقاشی مدرن اصلاً لحن است، موسیقی است و به همین جهت نمیشود از آن در جهت یک تفکر خاص استفاده کرد.
سؤال ما از ابتدا این است که چگونه هنرها را در خدمت اسلام درآوریم؟ چگونه به هنرجویان آموزش بدهیم که هنرمندانی مسلمان و در خدمت تفکر دینی بار بیایند؟ سؤال این است. بنابراین، باید یکیک هنرها را با توجه به ماهیت آنها تحلیل کنید که آیا در خدمت دین درمی آیند یا خیر. عالم جدید عالم دینی نبوده که بگویید همه این قالب ها نسبت به تفکر دینی خاضع ند. عالم جدید برای تصرف بشر در طبیعت به قصد تمتع بیشتر ظهور کرده و همه تفکر و تأمل و علم و تکنیک در خدمت همین غایت و قبله ای است که بشر جدید برای خود انتخاب کرده است. حتی مفهوم های کلی انتزاعی در خدمت همین غایت است. این آزادی که امروز مطرح میشود، در خدمت تصرف در عالم طبیعت به قصد تمتع بیشتر است.
یا مثلا «تساوی زن و مرد» اصلاً یک امر خلاف ذات طبیعت است، چون زن و مرد ذاتاً و طبیعتاً با هم متفاوتند و این تفاوت ذاتی و طبیعی دلالت بر تفاوت روحانی و نفسانی دارد، یعنی ماهیتاً متفاوتند؛ منتها عالم جدید این تساوی را به دلیل دیگری مطرح میکند. اصلاً طرح تساوی زن و مرد از لازمه های عالمِ جدید به قصد رسیدن به آن قبله و غایتی است که گفته شد. همه چیز این عالم همین است، از مفهوم های انتزاعی فلسفی گرفته تا علم، تکنولوژی و… چون قبله بشر جدید این است. عالم جدیدی که در اطراف ما بنا شده، همین عالم است. یعنی ما همه چیز را با این دید میفهمیم. حتی اینکه زمین دوْر خورشید میچرخد، با این تفکر بیگانه نیست. فکر نکنید این عالمی که در ذهنمان ساخته ایم عین واقعیتِ عالم است؛ اصلاً اینطور نیست. همه چیز این عالم با هم میخواند و تطبیق میکند و نسبت به همان غایتی که عرض کردم، معنا میشود.
حالا یکیک هنرها را ببینید: موسیقی که عرض کردم لحن است، گرافیک لحن و موسیقی است، نقاشی هم لحن و موسیقی است. موسیقی هم خودش درک نمیشود و تفکرپذیر نیست، مگر اینکه شما به جماعتی که خودشان را به صورت انسان کامل، انسانِ نسبتاً کامل ساخته اند و به یک معنا حقیقت اسلام در وجودشان محقق شده، ساز بیاموزید و آنها به ساز تسلط خارق العاده پیدا کنند. اگر وجود آنها نسبت به حقیقت دین مظهریت داشته باشد و بر ساز هم تسلط کامل پیدا کنند، شاید نتیجه کارشان را بشود «دینی» خواند. وگرنه، طور دیگری نمیشود صفت دینی را به نحوی موسیقی اطلاق کرد. اصلاً هنر اینطور است. نقاشی هم همینطور است. اگر هنرمندی نسبت به دین مظهریت داشته باشد و بر تکنیک نقاشی مدرن مسلط شود و کاملاً بر آن غلبه کند، تا آنجا که این تکنیک مثل ابزار در خدمت او باشد، اثری که خلق میکند با دین نسبت دارد. وگرنه، نمیشود گفت نقاشی مدرن باید چه مشخصه هایی پیدا کند تا دینی باشد. درباره بقیه هنرها هم همینطور است.
داستان نویسی امروز با آنچه ما در گذشته داشته ایم، کاملاً متفاوت است. داستان های گذشته در عالمِ اجمال است و داستان های جدید در عالمِ تفصیل. اینها دو عالم کاملاً متفاوتند، منتها ظاهرشان یکی است. ما فکر میکنیم یکی اند چون درک ما از آنها اشتباه است. آن یکی در عالم اجمال است و این یکی در عالم تفصیل. داستان های قرآن در عالم اجمال است، نه در عالم تفصیل. داستان جدید (رُمان، نووِل، داستان کوتاه، داستان بلند) تفصیل و توصیف «من» است. «من» در عالم جدید یعنی «فرد منتشَر» – فردی که در این عالم جدید انتشار پیدا کرده و تکثیر شده است – چون عالمِ جدید در عین حال میخواهد همه انسانها را به هم شبیه کند، یعنی واقعاً در این جهت حرکت کرده که همه انسانها به هم شبیه شوند: آموزش یکسان میبینند، با رسانه های یکسان سر و کار دارند و توسط این رسانه ها آموزش یکسان به آنها داده میشود و در سراسر دنیا فرهنگِ یکسان تبلیغ میشود؛ دیگر چین با یونان تفاوتی نمیکند.
الان فرهنگ در سراسر دنیا فرهنگ واحدی است، غیر از ایران که امام در آن فرهنگ دیگری بنا کرده و اکنون بزرگترین معضل ایران برای رسیدن به توسعه اقتصادی، همین فرهنگ است. این فرهنگ با عالم جدید اصلاً جمع نمیشود، چون غایت و قبله اش غایت و قبله عالم جدید نیست. درست مثل تفاوت آنچه قبل از اسلام بود و آنچه بعد از اسلام آمد. عیناً همین اتفاق افتاده است. یعنی امام آمد و فرهنگی بنا کرد که اصلاً با جاهلیت جمع نمیشود. مگر اسلام با جاهلیت قبل از خود جمع شد که حالا ما منتظریم این فرهنگ با توسعه اقتصادی جمع شود؟
اصلاً ممکن نیست این دو با هم جمع شوند. فقط در یک صورت – که آن هم جمع شدن نیست – این فرهنگْ عالم جدید را در خدمتِ خودش معنا میکند، یعنی در صورتی که ماهیت این عالم را بشناسیم و نسبت به عالم جدید شهود پیدا کنیم. آن وقت این عالم در برابر ما خاضع میشود. برای اینکه معتقدیم همه عالم مسخّرِ انسان مؤمن و انسان کامل است و به محض اینکه نسبتی با حقیقت دین برقرار کردیم، همه عالم مسخّرِ ما میشود. عالم جدید هم به تسخیر ما درمی آید، منتها راه دارد.
آیا هر چیزی میتواند در خدمت تفکر دینی درآید؟
… هر چیزی میتواند در خدمت تفکر دینی درآید – حتی مثلاً نوشته های مارکس۶، برای اینکه چیزی که مارکس میگوید، با حقیقت عالم نسبتی دارد. شما این نسبت را کشف کنید، آن وقت مارکس هم در خدمت شماست. شیطان هم با حقیقت عالم نسبت دارد. شما وقتی این نسبت را کشف کردید، شیطان نمیتواند تسلطی بر شما پیدا کند، خودِ وجودِ شیطان هم در خدمت دین درمی آید. آقای مطهری بحث های درباره مارکسیسم۷ را برای چه مطرح کرد؟ مطهری معتقد بود کسی مثل احسان طبری۸ باید در دانشکده الهیات، مارکسیسم را تدریس کند و بعد، خود ایشان برود آرای او را بررسی و نقد کند. شیوه اش این بود. شهید مطهری هیچ وقت جلو ورود احسان طبری به دانشکده الهیات را نمیگرفت، در عین اینکه میدانست او میخواهد کمونیسم و مارکسیسم را درس بدهد. ولی این را هم میدانست که طبری و حرفهایش چه نسبتی با حقیقت دین دارد و میدانست فهم این حقیقت جز از این راه ممکن نیست. یعنی اول باید کسی که مسلط به مارکسیسم است، آن را درس بدهد تا بچه ها بفهمند حقیقت مارکسیسم چیست، آن وقت به او پاسخ داده شود. دانشجو با این راه از خطر مارکسیسم رها میشود، وگرنه، کسی که با این تفکر آشنا نیست و نسبت به آن جهل دارد، از کجا بفهمد مارکسیسم چیست تا از آن فرار کند و به چنگش نیفتد؟
شناخت دنیای جدید برای ما لازم است. وقتی ماهیت آن را شناختیم، آن وقت تازه میفهمیم که تفکر دینی در کجای آن واقع شده است و نسبتش با این عالم چیست. نحوه تسخیر این عالم همین است و جز این هم نیست.
حکمت؛ گمشدهی هنرمند انقلابی و مسلمان
حکمت آموختنی نیست. حکمت «حصولی» نیست، «وصولی» است. آدم باید خودش واصل شود. حکمت را در حدّ مقدمه میشود آموزش داد، ولی همین مقدمه را وقتی دست آدم ناباب دادید، در دست او خنجر میشود. مسأله بر سر این است که انسان باید به حکمت «واصل» شود. حکمت اصلاً شهودی و اشراقی است؛ از طریق دیگر نمیشود به آن رسید. بدون تردید، تکنیک هنر امروز را باید آموزش داد، منتها همراه آن، باید ماهیت هنر جدید را تبیین کرد. هر یک از هنرهای جدید با دیگری فرق دارد و برنامه ای که برای هر یک میریزید، با دیگری متفاوت است. تکنیکِ هر یک از هنرها را باید جدا از تفکر دینی آموزش داد. چون تکنیک، تفکرپذیر نیست. خود تکنیک در عالم جدید، موضوعیت دارد و جهتمند است؛ شیئیت و موضوعیت فرهنگی دارد. تکنیک، محصول عالم جدید است، یعنی ثمره شجرهای که فرهنگ خاصی دارد. وقتی تکنیک ثمره این شجره است، چطور نسبت به فرهنگِ آن جهت مند نباشد؟ بنابراین، تکنیک را باید به طور مجزّا آموزش داد. مقدمه تفکر دینی را هم باید آموزش بدهید، منتها برنامه ای که برای آموزش میریزید، مسلّماً باید با شناخت ماهیت هنر جدید همراه باشد، وگرنه نتیجه نمیدهد.
در داستان نویسی این مسأله کاملاً واضح است. داستان نویسی اصلاً توصیف و تفصیل «من» است و به همین دلیل است که حتی در کلاس های مدرسه، انشا را اینطور تدریس میکنند که هر چه به ذهنتان میرسد بنویسید، هر چه بر شما گذشته بنویسید؛ این بهترین انشاست. کسانی که خیلی خوب بلدند انشا بنویسند، هر چه به نظرشان برسد مینویسند؛ درباره تیر چراغ برقِ توی کوچه، پنجره، درختِ توی حیاط و احساسی که نسبت به آن دارند و… مینویسند، چون توصیف «منِ» خودشان است. اگر بتوانند این «من» و واکنش او را در مقابل عالمِ بیرون خوب توصیف کنند، نوشته شان انشای خوبی به حساب می آید، هر چند دینی هم نباشد. مثلاً در شعر امروز، شعر فروغ فرخزاد۹ از لحاظ تکنیکی در اوج مهارت است، انکار هم نمیشود کرد. یک بار درباره ممیّز۱۰ ایراد گرفتند که چرا او را از لحاظ تکنیکی تحسین کردی. خب، ممیّز استاد گرافیک است. از موقعی که من بچه بودم او استاد گرافیک بوده تا همین حالا که دیگر ۶۰-۷۰ سالش است. شما با انکار مهارت او در گرافیک که نمیتوانید به جایی برسید. اصلاً چه شما او را انکار کنید چه نکنید، تفاوتی نمیکند؛ مهارت او که از دستش گرفته نمیشود. شعر فروغ زیباست؛ چه بخواهید و چه نخواهید در شعر امروز مهارت دارد.
درباره داستان نویسیِ امروز هم عرض کردم که نسبتی با «من» و فرد منتشَر دارد، فردی که در عالم امروز انتشار و تکثیر پیدا کرده است.
الزام های انقلاب در هنر جدید
برای اینکه انقلابی در داستان نویسی ایجاد کنید، چه باید کنید؟
اول باید آدمی که میخواهد این انقلاب را ایجاد کند، پرورده شود. بعد باید مسلط به تکنیک هم باشد. خطیبی که شیوه بیان بلد نباشد، هر قدر هم که دانا باشد، نمیتواند حرفش را بزند. عموم مردم پای صحبت آقای جوادی آملی نمی نشینند، هر چند تمام سخن ایشان حکمت است، اما ایشان خطیب نیست. خطابه یک فن است. آقای قرائتی خطیب است و کاری که ایشان در نسبت با عموم مردم انجام میدهد، غیر خطیب نمیتواند انجام دهد. از طرف دیگر، کاری که آقای جوادی آملی درباره خواص میکند، هیچ خطیبی نمیتواند بکند. در خطابه، تکنیکِ۱۱ ارتباط با مردم مطرح است و خود این تکنیک موضوعیت دارد. آقای قرائتی با مردم مواجهه دارد، مخاطبه دارد، محادثه دارد و همه اینها موضوعیت دارد و قابل بحث است. البته اینجا استفاده از لفظ «تکنیک» درست نیست و باید گفت «قالب». ولی چون استفاده از لفظ «تکنیک» این روزها باب شده، آن را به کار میبرم.
روضه و عزاداری برای سیدالشهدا؟ع؟ را در نظر بگیرید. اصلاً قالب یا تکنیک روضه جای بحث دارد. این تکنیک زیباست، تکنیکی است که در طول هزار و چهارصد سال همه را به سمت خودش کشانده. الان میبینید وقتی محرم میشود، روز تاسوعا و عاشورا، در این دسته ها همه جور آدم می آیند. اینکه با یک شیوه و وضعیت منظمی راه میروند و کارهای مشخصی را خیلی منظم انجام میدهند، خود این تکنیک، فینفسه محلّ بحث است. اینطور نیست که بتوانید هر تفکری را اینگونه در جامعه اشاعه بدهید. چرا درباره شهادت امام حسن؟ع؟ اینطور نشده؟ چرا درباره شهادت حضرت رسول(ص) اینطور نشده؟ چرا درباره هیچ اتفاق دیگری اینطور نشده؟ درباره امام حسین؟ع؟ است که چنین تکنیک و قالبی پیدا شده که خود آن، فینفسه جذاب است. خودِ این قالب موضوعیت دارد و باید درباره آن بحث کرد.
قالب در هنر جدید، فینفسه موضوعیت دارد. وقتی چنین انسانی پرورش پیدا کرد، مینشیند تا تجربه های نفسانی مرتبط با نفس و «منِ» خود را توصیف کند و تفصیل بدهد. داستان نویسی اسلامی اینطور پدید می آید و غیر از این هم راه دیگری ندارد. اگر از کسی که در داستان نویسی ناوارد است، هر قدر مسلمان خوبی هم باشد، بخواهید که داستان اسلامی بنویسد و او بخواهد چیزی را، پیامی را که از قبل در نظر داشته، القا کند، به محض اینکه شروع به نوشتن کند، تصنع بر کلام و نوشته اش حاکم میشود. درباره خود غربی ها هم این معنا صادق است. مثلا کتاب های «قلعه حیوانات»۱۲ و «۱۹۸۴» که جورج اُرول آنها را نوشته، از لحاظ هنری ارزش ندارند. چون یک غرض سیاسی در آنها وجود دارد و برای القای یک پیام سیاسی نوشته شده اند. خود غربی ها برای کارهای اُرول به لحاظ هنری ارزش قایل نیستند، بلکه پیام سیاسی این آثار برایشان ارزشمند است. یا کار آلدوس هاکسلی از لحاظ ادبی ضعیف است، چون غرضی در آن هست و میخواهد پیامی را برساند. ما هم از همان اول که شروع میکنیم میخواهیم پیام بدهیم. مثلاً میخواهیم پیام بدهیم که جانباز تنهاست. بعد شروع میکنیم بر این اساس داستان می بافیم. این «داستان بافتن» است و فراتر از این هم نمیرود. ما باید با اثر خودمان یکی شویم.
این مسأله درباره هنر گذشته هم صادق است و مخصوص زمان ما نیست. حافظ وقتی میخواهد شعر بگوید، از قبل پیامی ندارد که بخواهد با شعر خود القا کند. این پیام به همراه قالب – یعنی تکنیک و محتوای شعر با هم – از او می جوشد. مولوی هم در حالت بیخودی شعر میگفته است. من خودم شعر گفته ام. وقتی آدم شعر میگوید، شعر از او می جوشد. اصلاً اینطور نیست که بنشیند و شعر ببافد و سر هم کند. این کار را بعد از جوششِ شعر میشود کرد. شعر وقتی گفته شد، اشکال هایی دارد که میشود آنها را برطرف کرد. شاعران خیلی خوب این کار را هم نمیکنند، یعنی دست به ترکیب شعرشان هم نمیزنند. همین شعر امام را ببینید۱۳، دستخطّ امام را ببینید. امام اصلاً تمرین نکرده. از همان اول قلمش را روی کاغذ گذاشته و تا آخر، شعر را یکباره گفته است. همه شعر با هم از وجود شاعر می جوشد. اساساً هنر اینطور است. چنین نیست که هنرمند اول پیامی را تصور کند و بعد بنشیند برای انتقال آن به مخاطب چیزی ببافد. این در واقع فرق میان نظم و شعر است. ناظم فقط تکنیک شعر را بلد است، با قالب منظم شعری (وزن و قافیه و…) آشناست و درباره هر چیزی شعر میگوید. فرق «گلشن راز»۱۴ یا «منظومه»۱۵ ملاهادی سبزواری با شعر حقیقی در همین جاست. «منظومه» ملاهادی سبزواری شعر نیست، نظم است. «گلشن راز» هم شعر نیست. اینکه این همه مشهور شده، به دلیل محتوای آن است، نه به دلیل اینکه شعر خوبی است. ولی شعر حافظ و مولوی شعر است.
هنر جدید هم همینطور است. هنر باید از درون هنرمند بجوشد. اگر هنرمند پیامی را از قبل تصور کند و بخواهد ببافد، همه جا به همین مشکل دچار میشود. فرق کسی مثل حاتمی کیا با بقیه سینماگرهای ما در همینجاست. حاتمی کیا فطری فیلم میسازد. مسلمان است، بسیجی هم هست، با تکنیک سینما هم آشناست و عین شعر گفتن فیلم میسازد. ولی عده ای اول پیامی را تصور میکنند و میگویند میخواهیم این پیام را بدهیم و بعد برایش سناریو مینویسند. اینطور نمیشود و نتیجه نمیدهد. حدّاکثر، فیلمی میشود مثل «آتش پنهان»۱۶ یا «عملیات کرکوک»۱۷ و نظیر اینها. برای این نوع فیلم ها نمیشود ارزش قایل شد. این هنر نیست، هنر اسلامی نیست. فیلمساز حدّ اکثر تلاشش را هم که کند، نتیجه نمیگیرد.
مستضعفین دنیای جدید
ببینید! کسی که در دنیای غرب – مثلاً در یکی از محله های نیویورک – به دنیا می آید چطور پرورده میشود: از بچگی، از ۲-۳ سالگی پای تلویزیون بزرگ میشود، بعد به همان مهد کودک ها، مدرسه ها، دبیرستان ها و دانشگاه هایی میرود که این فرهنگ را به او آموزش میدهند و او هم اینطور بار میآید. این فرد تا چه حد از خودش اختیار دارد؟ کجای این مسیر میتواند نگاهی به موجودیت خود بیندازد؟
کاملاً غرق است. از همان اول هم برایش سیستم درست کرده اند. او به صورت نظام مند برده تمدن جدید است؛ با تلویزیون بزرگ میشود، بعد میرود به مهد کودک، کودکستان، مدرسه، دبیرستان و بعد دانشگاه. بعد هم بیرون می آید و در یکی از این کارخانه ها یا اداره ها کار میکند. این آدم دیگر چه میتواند بفهمد؟ اصلاً آیا او هیچ صورت دیگری از حیات بشری را درک میکند؟
درست مثل یک موش کور است که در تاریکیِ زیرزمین به دنیا آمده، در همان تاریکی زندگی کرده و در همان تاریکی میمیرد. یعنی آفتاب حتی از یک روزن هم بر این آدم نمی تابد. او به معنای قرآنیِ کلمه «مستضعف» است، یعنی اصلاً در نزد خدا مسوولیت ندارد. اگر شیطنت میکند، اگر زنا میکند، اگر تجاوز به عنف میکند، هر چه میکند، از خود اختیاری ندارد. البته فرد همیشه مسوول است، چون در ذاتِ اراده، اختیار وجود دارد. اما اختیار او به شدّت محدود شده، تا آن حد که تقریباً میتوان گفت اختیار ندارد. اختیار جمعیِ او که اصلاً از بین رفته، یعنی بشر در حیثیتِ جمعی اش اختیار ندارد و فقط در حیثیت فردی مسوول است. یعنی از این حیث می توانید حدی از اختیار برای او قایل شوید. ولی وقتی به بشر متمدن در حیثیت جمعی نگاه میکنید، می بینید این بشر از خود اختیاری ندارد و اسیر تمدن جدید است.
خود تمدن جدید هم از خودش خارج شده، یعنی از پوسته اش در آمده و معنا و مفهوم آن شیئیت پیدا کرده است. تکنولوژی صورت شیئیت یافته معنای تمدن جدید است. احتیاجی به بحث نظری نیست، نفسِ مشاهده تکنولوژی کفایت میکند، خودِ تکنولوژی با ما سخن میگوید و میگوید چیست. منتها ما آنقدر غافلیم که سخن تکنولوژی را نمی فهمیم. تکنولوژی واقعاً با ما زمزمه میکند، میگوید من همان معنای تمدن جدیدم که شیئیت پیدا کرده ام، از پوسته اش خارج شده ام، از زیر لفظش بیرون آمده ام و الان در عالم خارج هستم، و این چنین، بلا به سرتان آورده ام. اما چه کسی این زمزمه را میشنود؟
آخر گوشِ جانی نیست، گوش ها کر است، چشم ها کور است، قلب ها مرده است، وجدان ها خفته است. کسی چه میفهمد که چه خبر است و اوضاع چگونه است؟ کسی که در غرب به دنیا می آید، از کجا بفهمد چه بلایی بر سر عالم جدید آمده است؟ جداً از کجا میخواهد بفهمد؟ مگر آدم نباید صورت دیگری از حیات کنارش باشد تا این دو را با هم مقایسه کند؟ مگر معرفت پیدا کردن نسبت به عالم راه دیگری دارد؟ همیشه می گوییم تُعْرَفُ الْاَشْیاءُ بِاَضْدادِها. حالا به ضدّ این تمدن کاری نداریم. آیا صورت دیگری از حیات در این تمدن جدید وجود دارد که انسان بتواند این دو را با هم قیاس کند و بفهمد چه بلایی سر بشر جدید آمده است؟
امام خمینی؟ره؟ و آغاز دوران تسخیر عالم جدید
بعد از ۵-۶ قرن تمدن جدید، فردی مثل امام؟ره؟ در دنیا پیدا شده است. امام شخصیت کمی نیست، شخصیتی نیست که هر سال یکی مثل او به دنیا بیاید. آدمی مثل او هر پانصد سال یا هزار سال هم بعید است که به دنیا بیاید. او از نظر مرتبت وجودی در حدّ حضرت ابراهیم؟ع؟ است. او آمده و این صورت جدید از حیات بشری را به ما نشان میدهد و این همه شیفته دارد. جوان ها شیفته می شوند، بچه ها شیفته میشوند و به سمتش می آیند. با این همه، الان ما مانده ایم که خب، حالا چه کار کنیم؟
دلیلش این است که ما در محاصره تمدن جدید هستیم و کاری نمیتوانیم کنیم. این تفکر تا موقعی تفکر است که بجنگد. وقتی نمی جنگد، همین جور در خودش از بین می رود. البته به نظر من تفکر امام؟ره؟ جداً دنیای جدید را تسخیر کرده، چون باطن آدم ها را گرفته، یعنی با قلب ها سر و کار دارد، نه با ظاهر. تکنولوژی نیافریده که به صورت تانک حمله کند، بلکه قلب ها را میگیرد. قلب ها را هم نمیتوان کاری کرد. نه «گورباچف» و «بوش» می توانستند جلو آن را بگیرند، نه «کلینتون» میتواند و نه هیچکس دیگری در این عالم. چون مسأله قلب است و قلب هم در عمق وجودش به خدا و عالم حقیقت پیوسته است. جلو آن را هم نمیشود گرفت، عاشق میشود و می آید. آن وقت شما می بینید که در قلب فرانسه بسیجی هست، در قلب خود آمریکا بسیجی می بینید، به هر کجای دنیا که میروید، بسیجی میبینید. چون قلب و روحش پیوسته است. منتها ما الان در محاصره ایم و به محض اینکه می خواهیم قدرت پیدا کنیم با مهیارها و مقیاس های دنیای جدید رو به رو میشویم، مقیاس های دنیای جدید برای ما طرح میشود و این مقیاس ها مثل مقیاس های مربوط به جاهلیت های اعصار دور نیست. جاهلیت جدید همه چیز با خودش دارد، در هر وجه حیات بشری برای خود تئوری و نظریه دارد، سیستم و نظام دارد؛ روانشناسی، جامعه شناسی، علوم تجربی و… همه چیز دارد.
قالب به همین سادگی تسخیرپذیر نیست
خیلی عجیب است! اصلاً اتفاق عجیبی برای بشر افتاده. اتفاق ساده ای نیست که ما راحت بگوییم خب، حالا ما اسلام آورده ایم و می خواهیم سینما را تسخیر کنیم. سینما اصلاً محصول این تمدن جدید است، محصول تمدنی است که پنج قرن یا حداقل چهار قرن از پیدایش آن میگذرد و دو قرن است که صنعت اتوماتیک پدید آمده و به تدریج نسبت به بشر استقلال پیدا کرده و همراه با استقلال خود، بشر را از صورت خود خارج کرده و مسخ کرده است. صورتی از بشر ساخته که زندانی این تکنیک و نظام است، اما در عین حال، خود او بر وضع خود آگاه نیست. در زندان است، ولی نمیداند زندانی است. حالا با این وسیله جدید چه باید کرد؟
این وسیله را باید تسخیر کرد؛ منتها جوهر آن را، نه قالبش را. قالب آن را که می بینیم، تصور میکنیم تسخیرش آسان است. آقای فلان و آقای بهمان فیلم میسازند. ظاهر فیلم ها و سناریوشان اسلامی است، ولی باطن آنها غربی و آمریکایی است. این نوع فیلم از بدترین انواع فیلم هاست. چون فیلمساز به ذات فیلم نرسیده، جوهر تکنیک را تسخیر نکرده، نمیتواند با آن خوب کار کند. فکر میکند قالب به همین سادگی تسخیرپذیر است، اما چنین نیست. این قالب، صورت بیرونیِ تکنولوژی و مستقل از بشر است. تا جوهر آن را تسخیر نکنید، قالبش تحت اراده شما در نمی آید.
همهی اینها بحث هایی است که از لحاظ نظری باید فهمید. ما چیزی غیر از این نمیتوانیم بگوییم که وقتی میخواهید یک سیستم آموزشی طراحی کنید، باید در آن سیستم، تکنیک را آموزش دهید. در محدودهی این تکنیک، هیچ کار دیگری نمی توانید کنید. وقتی میخواهید زبانی را تدریس کنید، هیچ میپرسید دستور زبان آن اسلامی است یا غیر اسلامی؟
یک دستور زبان یا گرامر بیشتر ندارد. گرامر سینما همین تکنیک است که تدریس میشود. البته خیلی ها فلسفه سینما تدریس می کنند و نظر خودشان را هم طرح می کنند. اما وقتی بحث تکنیک است، تکنیک غیر از دکوپاژ، میزانسن، سناریو، بازیگری، فیلمبرداری، صدابرداری، مونتاژ و… چیز دیگری نیست، و اینها از ذات تکنولوژی نتیجه شده، شیئیت پیدا کرده، صورت ابزار پیدا کرده و به شدت مستقل از اختیار بشر است. چون اصلاً تمدن جدید مستقل از اختیار بشر است؛ چکش نیست که برداریم و از آن استفاده کنیم. این، سینماست و سینما هم راه خودش را میرود. اینطور نیست که جوهرش قابل تسخیر نباشد، منتها کار بسیار پیچیده و دشواری است. نباید فکر کرد سینما به این راحتی مسخّر ما میشود.
اسلام و راه حل تسخیر عالم و تکنیک جدید
ما اصلاً با دنیای جدید بیگانه ایم. چطور می خواهیم جوهر سینما را تسخیر کنیم؟ ما می خواهیم به همه عالم یک صورت شرعی بدهیم. همه چیز را هم می خواهیم در همین صورت شرعی معنا کنیم، ولی اینطور که نمیشود. به من بگویید صورت شرعی «کِیف» چیست. جداً نمیشود؛ یعنی واقعیت را نمیشود در این صورت معنا کرد. این صورتی که به عالم میدهید – صورت تشریعیِ عالم – فقط برای اخلاقی ماندن و اخلاقی زندگی کردن است. بقیه آن به بحث های نظری و معرفتی برمیگردد. هیچ کار دیگری هم نمیشود با آن کرد. منتها اسلام از طریق انسان، عالم جدید را تسخیر میکند؛ از طریق ساختنِ انسان هایی جدید، نه از هیچ راه دیگر. اسلام چیزی در عالم خارج نیست که مثلاً در هوا معلق باشد، اسلام در وجود انسان محقَّق میشود، و لاغیر. بشر خلیفةاللَّه است و اسلام هم در وجود آدم ها محقَّق میشود. اصلاً انسان همه جهان است و مگر غیر از انسان چیزی داریم؟
معتقدم وقتی برای شخصی چون حضرت امام؟ره؟ ولایت حاصل میشود، ولایت او فقط ولایت تشریعی نیست، تکوینی هم هست. یعنی عالم مسخّرِ چنین کسی است که ولایت دارد. بنابراین، انسان همهی جهان است. وقتی اسلام در وجود انسان محقَّق میشود، یعنی همه جهان را تسخیر میکند، معنایی غیر از این هم ندارد. اسلام را خدا برای انسان آورده، مخصوص انسان است، مخصوص شیء که نیست. میز اسلامی و غیراسلامی که نداریم، ولی انسان مسلمان و غیرمسلمان داریم، انسان مؤمن و غیرمؤمن داریم. وقتی انسان ایمان آورد، نسبت به حقیقت اسلام – که حقیقت عالم است – مظهریت پیدا میکند. نباید این دو را از هم جدا کرد. اگر بگویید حقیقت اسلام، حقیقت عالم نیست، پس باید حقیقت های مختلفی امکانِ وجود داشته باشد. باید برای مسیحیت یک حقیقت قایل شویم، برای یهودیت هم باید یک حقیقت قایل شویم و برای همه دینها هم حقیقت های متعددی قایل شویم. اینطور که نمیشود. حقیقت اسلام، حقیقت عالم است، یعنی باید تقرب جستن به اسلام، تقرب جستن به حقیقت عالم باشد. وگرنه اسلام بی معناست. اسلام همان حقیقت است. پس وقتی انسان نسبت به این حقیقت مظهریت پیدا کرد، عالَم به میزانی که او مظهریت پیدا کرده، مسخّرِ اوست. ولایت تکوینی پیدا میکند، کون و مکان در برابر او سر تسلیم فرود می آورند. وگرنه، ما هر قدر ریش بگذاریم و جای مهر روی پیشانیمان درست کنیم، وقتی ولایت تکوینی در عالم نداشته باشیم، یعنی باطن ما باطن مؤمن نباشد، چه فایده ای دارد؟
سینما هم از طریق انسانها، از طریق هنرمندها، تسخیر میشود. مثلاً آقای حاتمی کیا این کار را کرده، منتها حقیقت به میزانی که خود او و تفکرش نسبت به آن مظهریت پیدا کرده در کارش ظاهر میشود، نه بیشتر. نمی توانید توقع داشته باشید که حاتمی کیا مطلقِ هنر اسلامی را به شما نشان بدهد، چنین نیست. هنر امروز فقط حیثیت فردی دارد و از غیر طریق هنرمند در عالم نازل نمیشود. هیچ کاری هم با آن نمیشود کرد. همین است که هست. هنر امروز مثل کوزه گری نیست که با چیز دیگری هم سر و کار داشته باشد، مثلا از آن در زندگی استفاده شود و با آن آب بخورند و… .
در عین حال، مثلاً جوهر هنر هم در تناسب هایی که پیدا میکند، در نقش و نگار و رنگها و… به نحوی تجلی کند. هنر جدید اصلاً هنر برای هنر است؛ نقاشی برای نقاشی است، سینما برای سینماست، تئاتر برای تئاتر است، گرافیک برای گرافیک است. هیچیک هم در خدمت چیز دیگری غیر از خود در نمی آید. این هنر فقط از طریق هنرمند، از طریق پرورش هنرمند مسلمان، مسخّر میشود. تنها راه همین است و هیچ راه دیگری هم ندارد. تنها راه این است که شما یک نظام آموزشی طراحی کنید که هنرمند مؤمن پرورش بدهد. منتها باید تکنیک را به او آموزش بدهید. چون در دنیای جدید، در همه محصول دنیای جدید، روش ها و ابزار اصالت دارد. حتی ماشین رختشویی هم که می خرید، یک بروشور دارد که باید بخوانید تا بفهمید چطور از آن استفاده کنید. حتی استفاده از ماشین رختشویی، روش دارد. اینطور نیست که هر کس بتواند از آن استفاده کند. باید یاد بگیرد. دستور زبان سینما را هم باید یاد گرفت. بعد، اگر سینماگر به معنای حقیقی لفظ، مؤمن بود، اگر نسبت به حقیقتِ عالم مظهریت داشت، کمکم سعی میکند راه هایی برای تسخیر تکنیک سینما پیدا کند و جوهر آن را تسخیر کند – که میکند، امکان پذیر هم هست. خودم این را در مستندسازی تجربه کرده ام و میدانم که میشود. ۸ سال تجربه کرده ام و هنوز هم مشغولم. این کار را میشود کرد، جوهر سینما را میشود تسخیر کرد. منتها قالب آن را به تنهایی نمیشود. و این راهی فردی است که تنها هنرمند میتواند با فردیت و شخصیت خود آن را طی کند.
رویکردهای اصلی برنامهی آموزشی برای هنر انقلاب اسلامی
آموزش های شما هم به ناچار دو بخش خواهد داشت: از طرفی باید تکنیک را که دستور زبان سینما (یا دستور زبان نقاشی، گرافیک، تئاتر و …) است، تدریس کنید و از طرف دیگر، باید انسان مؤمن پرورش دهید. که «پرورش دادن» انسان مؤمن هم حرف بیربطی است چون ایمان یک امر قلبی است، امر اختیاری و ارادی است و آموزش دادنی نیست. مخالف آموزش نیستم، ولی میگویم اصل راه را خود آدم باید برود، به قدم اختیار خودش باید برود و راه دیگری غیر از این ندارد.
اگر بخواهم یک سیستم آموزشی طراحی کنم، این سیستم تا اندازه ای با نظام آموزشی موجود تفاوت پیدا میکند، ولی در عین حال، بیشتر روی استادها نظر دارم تا سیستم. حرفی در این نیست که باید آدم های مؤمنی را گزینش کنید که زمینه داشته باشند. ولی اصلاً اینطور نیست که مثلاً دو طریقه آموزش داشته باشید، یکی آموزش سینما به طریقه کفار و یکی هم به طریقه مسلمان ها، اصلاً اینطور نیست. آموزش سینما یک راه دارد. چون دارای دستور زبان معین و واحدی است.
دنیا، دنیای اصالت روش هاست. اگر غیر از این بود، روش ها تابع افراد بودند. ولی اینطور نیست. آموزش سینما یک دستور زبان دارد، کمپوزیسیون قاعده هایی دارد، دکوپاژ و میزانسن، قاعده هایی دارند. قاعده های مشترکی هم وجود دارد. البته آموزش، تفاوت هایی متناسب با فردیت هنرمند پیدا میکند. مثلاً اگر هنرمند از حدود قاعده های معمول و مشترک بگذرد، خودش ابتکار میزند و قاعده های جدید می آورد. سینمای هیچکاک۱۸ مشخصاً سینمای خود اوست، ولی هیچکاک از قاعده های مشترک هم استفاده کرده و بر آنها تسلط داشته است. اینطور نبوده که همه قاعده ها را خود او اختراع کرده باشد.
نقد دیدگاه قالب و محتوا به عنوان ظرف و مظروف
همهی مشکلات ما به تصور و تلقی ما از هنر به عنوان ظرف و مظروف باز میگردد. این تصور را باید رها کرد. تا وقتی هنر را ظرف می دانید و می خواهید پیام را به صورت مظروف در آن بریزید، به هیچ جا نمی رسید. اصلاً تفکرِ «قالب و محتوا به مثابه ظرف و مظروف» از ریشه منحط است. این تفکر از نظرگاه سنتی درباره هنر نتیجه شده و غیر از اینکه ما را گمراه کند، فایده دیگری ندارد. اصلاً یکی از مهمترین دلیل هایی که تا به حال نتوانسته ایم به نتیجه درستی برسیم، همین است که متأسفانه هنرمندان اینطور فکر میکنند، اما اصلاً اینطور نیست. حاتمی کیا تا خودش جوهر سینما را تسخیر نکرده باشد، نمیتواند کاری را کند که الان میکند. او با دیگران فرق دارد (نمیخواهم اسم بیاورم)؛ دیگران سینما را ظرف تصور میکنند و سعی میکنند تفکرشان را در آن بریزند. وقتی میبینند ظرف به آنها جواب نمیدهد، فکر میکنند اشتباه کرده اند. بعد دوباره می نشینند فیلم های آمریکایی را نگاه میکنند و شخصیت های خود را به شخصیت های این فیلم ها نزدیک میکنند. در نتیجه، شخصیت رزمنده ما به «رمبو»۱۹ نزدیک میشود. در ترکیه و جاهای دیگری که فیلم «گذرگاه»۲۰ فرستاده شده، آن را یک جور «رمبوییسم اسلامی» می دانند. واقعاً هم این رمبوییسم اسلامی است، نه هنر اسلامی. سینمایی از این دست – «عملیات کرکوک»، «گذرگاه» و فیلم های دیگری از این نوع – رمبوییسم است، منتها این دفعه رمبو، بسیجی است!
اما بسیجی خودش هویت دارد، فرهنگ دارد. سینما را باید به فرهنگ بسیجی نزدیک کنیم، نه بسیجی را به فرهنگ سینما. بسیجی فرهنگ دارد. اگر شما توانستید جوهر سینما را مسخّرِ فرهنگ بسیجی کنید، آن وقت میشود به شما «احسنت» گفت – این کار را تا حالا فقط حاتمی کیا کرده است. اگرنه، اگر بسیجی را آنقدر بکشانید تا به فرهنگ سینما نزدیک شود، میشود رمبو و فرقی نمی کند. مگر انصافاً بچه های ما در جبهه مثل رمبو می جنگیدند؟ واقعاً اینها چه جور آدم هایی بودند؟
آدم هایی با قد و قواره معمولی که در خانواده های معمولی به دنیا آمده اند، در محله های معمولی بزرگ شده اند. نه قهرمانند و نه قهرمان زاده و نه چیز فوق العاده ای در وجودشان هست. بسیجی هستند چون دلشان بسیجی است. هویت بسیجی نه در بازوست، نه در میزان قدرت و قوت و نه در مهارت در استفاده از اسلحه. در هیچیک از اینها نیست.
اهمیت استاد و مدرس در برنامه آموزشی
… هیچ توصیهی جدیدی غیر از آنچه تدریس میشود برای شما ندارم، الا اینکه آدم های جدیدی بیایند، آدم های جدیدی که این تفکر را – که معتقدیم حقیقتِ امر است – به بچه ها یاد بدهند. باید کسانی مثل بهروز افخمی، مهرزاد مینویی، ابراهیم حاتمی کیا و… را بیاورید تدریس کنند. سراغ خیلی ها نمی توانید بروید. آدم هایی که شیفتهی تمدن غربند به درد شما نمی خورند. اینها سینما را عوضی درس می دهند. می گویند سینما ظرف است و پیام شما مظروف، پیامتان را در این ظرف بریزید. من خودم پای میز مونتاژ و در کارگردانی تجربه کرده ام.
عزیز من، نمیشود، والله سینما ظرف نیست، اصلاً چیز دیگری است، باید از یک طریق دیگر به آن رسید، باید جوهر آن را تسخیر کرد نه قالبش را. ظرف سینما را نباید تسخیر کرد، جوهرش را باید تسخیر کرد. بحث جوهر، عرَض، ذات و چیزهای دیگر را هم جز در فلسفه، جای دیگری نمیشود فهمید. دنیای جدید هم اصلاً مولود فلسفه است و کاری هم نمیشود کرد. از من توقع دارید چه کنم؟ بگویم دنیای جدید مولود فلسفه نیست؟ خب هست. بگویم روش ها و ابزار اصالت ندارند؟ که دارند.
بگویم تکنولوژی از انسان استقلال پیدا نکرده؟ که کرده. بگویم تکنولوژی پیچیده نیست؟ خب هست. بگویم سینما ذات ندارد؟ که دارد. بگویم سینما به راحتی مسخّرِ آدمیزاد میشود؟ که نمیشود. همهی این ها هست، چه میشود گفت؟ شما می گویید یک شیوه کلی پیدا کنیم که همه هنرها را بشود تدریس کرد؟ نمیشود.
هر یک از هنرهای جدید یک چیزند. گرافیک یک چیز است، نقاشی یک چیز است، تئاتر یک چیز است، سینما یک چیز است. هیچیک از این ها را نمیشود در یک سیستم کلی تدریس کرد. هر یک هم خصوصیت های خاصّ خودشان را دارند؛ یعنی اصلاً دنیا اینطور است، منتها کسانی که غیر این حرف را می زنند، چشمشان به عالم باز نیست، نمی بینند چه خبر است، نمی دانند تا چه حد اراده شان مقهور واقعه عظیمی است که در طول چند قرن اخیر در کره زمین اتفاق افتاده.
اگر غیر از این بود، ما با وجودِ شخصی مثل حضرت امام دنیا را تسخیر کرده بودیم. مگر شما می توانید کسی را قویتر از امام پیدا کنید؟ آن خلیفةاللهیِ موهوبی را که حضرت رسول داشت، امام نداشت. عصمت امام عصمت موهوبی نبود، اما عصمت اکتسابی که بود. ایشان واقعاً عصمت داشت. چنین انسانی می آید، ولی باز هم چیزی به نتیجه نمی رسد و فقط حرکتی آغاز میشود. نهضتی در دنیا آغاز میشود که امیدواریم بعدها به نتیجه برسد. ما کمر آمریکا را که نشکستیم، آمریکا هنوز هست، همه دنیا را هم تسخیر کرده و قرار است بعدها یک جنگ بزرگ هم با آمریکا کنیم. این است که به یک معنا هیچ اتفاقی نیفتاده، چون عالم جدید ظرفی نیست که پیاممان را در آن بریزیم.
علم جدید هم اینطور است. علم جدید فقط برای تصرف در طبیعت به وجود آمده، اصلاً با غایت تصرف در طبیعت از طریق ابزارِ تکنولوژی به وجود آمده و به هیچ درد دیگری نمی خورد. اگر بگویید علم جدید یک ذره، یک قدم، شما را به حقیقت عالم میرساند، والله نمی رساند، به خدای لاشریک نمی رساند. هیچ چیز غیر از گمراهی برای بشر در آن نیست. جوهر علم جدید را هم باید مثل هنر جدید تسخیر کرد. علم جدید علم روش ها و ابزار است؛ اصلاً متدولوژی است، علم نیست. علم به مفهومی نیست که در گذشته می گفتیم انسان را به حقیقت می رساند.
علم جدید اصلاً متعرض ماهیت اشیا نمیشود و به حقیقت کاری ندارد. صرفاً متدولوژی است، متدولوژیی در خدمت غایتی است. ما چون این غرض و غایت در علم جدید هست، اساساً آن را علم نمی دانیم:
چون غرض آمد هنر پوشیده شد
صد حجاب از دل به سوی دیده شد
غرض وقتی باشد، علم نیست. علم در بی غرضی رشد میکند، علم در بی غایتی رشد میکند. غرض آدم باید فقط وصول به حق باشد. آنجاست که تازه خدا به او علم حقیقی میدهد. علمی که در گذشته ها می گفتند، همین علم است. نه علمی که الان وجود دارد و چیزی جز متدولوژی تصرف در طبیعت نیست.
همین سؤال ها درباره تدریس علم جدید هم مطرح میشود. مثلاً مگر در آموزش دانشگاه ها توانسته ایم سیستمی به وجود بیاوریم که دانشجو از این طرف وارد شود و از آن طرف، درست خارج شود؟ ۱۰۰ نفر می روند و ۸۰ نفرشان غربزده بیرون می آیند، برای اینکه چیز دیگری به آنها یاد نمی دهیم. ما جز تشکیک در اسلام کار دیگری در دانشکده ها نمی کنیم. در دانشکده ها هیچ کاری جز تشکیک در تفکر و مبانی نظری دین انجام نمیشود. دانشکده ها ادامه دبیرستان ها هستند، دبیرستان ها ادامه دبستان ها و آنها ادامه کودکستان ها و مهد کودک ها و همهی این ها به نظام کلی غرب پیوسته اند. در این سیر واحد و متحد، آدمها طوری پرورده میشوند که وقتی از دانشگاه ها بیرون می آیند، وارد کارخانه ها یا اداره ها شوند، یعنی به راحتی جذب وضع موجود شوند و در جهت استمرار و بقای وضع موجود کار کنند. دانشکده ها هیچ چیز دیگری جز متدولوژیِ حضور در این عالم جدید را یاد نمی دهند. برای همین است که کسی به هیچ چیز نمی رسد. این همه مهندس و دکتر دارید، همه شبیه هم.
آن وقتها در جلسه های جهاد (سازندگی) می نشستند و می گفتند که ما امسال مثلاً ۸۰ نفر مهندس آب می خواهیم. می گفتم مگر مهندس آب – بلا نسبت – گوسفند است که شما اینطور برنامه ریزی می کنید؟ مهندس آب که گوسفند نیست. او اگر دلش بخواهد برای شما کار میکند، دلش نخواهد کار نمیکند. بنابراین، باید این فرض پشت سخن شما باشد که ۸۰ نفر مهندس آب می خواهیم که در خدمت نظام ما کار کنند. آدم های پُرتلاشی هم باشند، زرنگ باشند، اهل تنبلی نباشند، دزدی نکنند، از وقتشان ندزدند و غیره. اینها باید تعریف داشته باشد…
دانشگاهها و مسألهی آموزش هنرمند مسلمان
واقعیت این است که برنامه ریزی آنها چندان دور از واقعیت هم نبود. دانشکده های ما تفکری را به دانشجویان یاد می دهند و همه را طابق النّعل بالنّعل رج میزنند و آدمها را تکرار می کنند. آدم های امروز همه شبیه همند، یعنی اصلاً فردیت از میان برداشته شده. غیر از اینکه فرد استحاله در جمع پیدا میکند، اصلاً فردیت از بین رفته و فردیتی برای بشر نمانده است – مگر در این طرف عالم در جهان سوم، در خاور دور و خاور نزدیک که هنوز کسانی باقی مانده اند. در آن طرف عالم همه عیناً مثل همند، نیازهای مشترک و راه های مشترکی برای رسیدن به نیازها دارند. تفکر مشترک دارند، تصور مشترکی از روان دارند، تصور مشترکی از خدا دارند، تصور مشترکی از همه چیز دارند. آدم هایی عیناً مثل هم، بدون هیچ فردیت یا تشخصی. آنها را رج زده اند و برای همین هم به راحتی میشود روی آنها برنامه ریزی کرد که مثلاً ۸۰ نفر مهندس آب می خواهیم؛ ولی در خدمت نظام غربی، نه نظام ما. آنها که نمی آیند اینجا کار کنند، چنان که خیلی از دکترهای ما از اینجا رفتند. آنها که نمی خواهند اینجا کار کنند، می خواهند آزاد باشند، آزادی جنسی داشته باشند، مشروب بخورند و… .
اصلاً این تمدن، تمدن آنهاست. تمدن جدید که آدم بار نمی آورد. تخصص عالم جدید این است که همه چیز را به شیء تبدیل کند. کلمه شیء میشود، انسان شیء میشود، همه چیز به شیء تبدیل میشود، انجماد پیدا میکند و به شیء تبدیل میشود. معنا هم به شیء تبدیل شده، از درون اشیا بیرون آمده و به تکنولوژی تبدیل شده است. تکنولوژی، صورتِ شیئیت یافته معناست. غایت های بشر جدید در صورت تکنولوژی شیئیت پیدا کرده. به همین دلیل، تکنولوژی تعیین تکلیف میکند نه انسان.
پس نمیشود به همین راحتی گفت تکنولوژی به تسخیر فرد مسلمان در می آید.
اسلام کجاست؟
از کجا میخواهد خود را به این تکنیک بند کند؟
این تکنیک که از عالم باطن و معنا بیرون آمده، تحقق و شیئیت پیدا کرده، چطور می خواهید آن را از بیرون بگیرید و به آن چنگ بیندازید؟
اسلام درونی است. کسی که مسلمان میشود قدرت بازویش که بیشتر نمیشود؛ خدا نیرویی به او نمیدهد که به محض اینکه اراده کرد، در عالم پرواز کند. یا به محض اینکه اراده کرد، تکنولوژی به تسخیر او دربیاید. اما خدا اینطور مقرر و مقدر کرده که ما هم از همین وسیله ها استفاده کنیم و در عین حال، جوهر آن را تسخیر کنیم. خیلی کار مشکلی است. فقط هم از طریق بشر، از طریق فرد انسان ممکن است. یعنی اول انسان مؤمن باید به دنیا بیاید، انسانی که نسبت به حقیقت عالم و حقیقت اسلام مظهریت دارد، تا بعد همه چیز مسخّر او شود. سینما که هیچ، کامپیوتر و دنیای جدید هم مسخّر او میشود، همانطور که مسخّر امام بود. او همه چیز را به هم ریخت و رفت. در ۸ سال همه چیز عالم به هم ریخت. امام؟ره؟ هیچ چیز را به حال خود نگذاشت، شکل جغرافیایی و تاریخی دنیا را عوض کرد. امام فقط یک انسان مؤمن بود. از این طریق ممکن است، نه طریق دیگر.
شما هنرمند مؤمن میخواهید؟ ایمان چیزی نیست که از طریق دانشگاه بشود آن را تدریس کرد. شما تنها میتوانید زمینه آن را فراهم کنید، مقدمه ها و معرفتی را به او بدهید که خودش بتواند راه را پیدا کند و خود را به آن غایت ها برساند، فقط همین. آنجا هم باید به او تکنیک یاد بدهید. تکنیک را هم آدم های خاصی باید به او بیاموزند، وگرنه، باز منحرفش میکنند، یعنی تفکرِ وسیله و ابزار بودنِ هنر را مطرح میکنند، تفکرِ ابزار بودن تمدن جدید را مطرح میکنند که اصلاً از ریشه غلط است، چون هنر و تمدن جدید ابزار نیست و اگر باشد، برای خود غربی هاست، چون خود بشر غربی در ماشین استحاله شده و به همین دلیل، هر دو – انسان و ماشین – یک غایت را دنبال میکنند. با این حال، در غرب هم مخالفت و تناقض وجود دارد. بشر جدید خودش هم نمیخواهد این وضع را بپذیرد. این مخالفت اول در آثار هنرمندان ظاهر شده و بعد هم دیگران فهمیده اند که این دوْرِ باطل است، دور خود چرخیدن است و با این وضع نمیشود به جایی رسید. این مسأله است که اکنون مقاومت در مقابل دنیای جدید را برمی انگیزد
62 Clerk’s office Presque Isle County Rogers Metropolis, Michigan.
there are dining sets come in wide variety and prices, i often get the lower priced ones~
I just added this blog to my rss reader, great stuff. Can not get enough!